سایه
سایه
از حقیقت باز بگشایم دری با تو می گویم حدیث دیگری گفت با الماس در معدن ، زغال ای امین جلوه های لازوال همدمیم و هست و بود ما یکیست در جهان اصل وجود ما یکیست
من خدا را دارم.
سفری می باید ، سفری بی همراه.
گم شدن تا ته تنهایی محض. سازکم با من گفت: هر کجا لرزیدی ، از سفر ترسیدی ،
تو بگو از ته دل :
من خدا را دارم. من و سازم چندیست که فقط با اوییم ...
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
Power By:
LoxBlog.Com |